EraZer Head

افاضات می کنم پس هستم

سن که بالا می رود (عقل هم…؟ آیا؟)


الان بعد چندین سال یک سری به این وبلاگ زدم دیدم در و پنجره ها بسته است و همه جا خاک مرگ نشسته. وبلاگتان را که ببندید و چند سال ولش کنید همین می شود دیگر! آخرین پستم را خواندم و از شدت بار دراماتیک مقداری غلیان احساسات شدم. البته نه در آن حد دراماتیکی که باعث شد 6 سال پیش آن پست را بنویسم. واقعاً که چقدر غلیان احساسات دراماتیک زحمت دارد. آدم زیر این بار سنگین خسته می شود. والا بقرعان. حق داشتم که اینقدر ناله و زنجموره می کردم. ولی الان که چندین و چند سال گذشته و ریش سفید کرده ایم (هاهاها! نخیر ریشمان هنوز سیاه است. مزاح کردیم) به این نتیجه رسیده ایم که زندگی سخت گرفتن ندارد. پروردگار متعال تخم را داده برای دایورت کردن. زندگی زیباست ای زیباپسند. و چیزهای دیگری از این قبیل. خلاصه اینکه این وبلاگ را از حالت خصوصی در آوردم تا ناله ها و غرغرها و زنجموره های چندین سال پیش که مربوط به زمان جوانی و جاهلیتمان می شود را قرائت کنید و لذت ببرید. به هر حال نسل جدید حق دارد از افاضات گذشته ی پیشینیان بهرمند شود. شماها یادتون نمیاد ولی چند سال پیش فلان طور بود و بهمان طور. خب دیگر بس است. اینقدر قضیه را کـــــش ندهیم. بفرمایید این هم از وبلاگ بازگشایی شده.

پانوشت: این پست تنها برای اعلام خارج شدن وبلاگ از حالت مخفی (هایبرنیشن چند ساله!) بود. خیال نکنید از فردا می نشینم برایتان دوباره قصه می نویسم!… البته یک وقت هم دیدید نوشتم. خدا را چه دیدید.

در انتظار اولین بمب


من این طوری نبودم. من همچین آدمی نبودم. من ذاتاً شاد و گرم و بی خیال هستم. وجودم این قدر پر از نفرت نیست. علت این همه نفرت را هم چیزی نمی دانم جز زندگی در این مملکت. سر و کله زدن با بیشعورترین و احمق ترین آدم ها سر ابتدایی ترین و بدیهی ترین اصول زندگی. نیاز به مالیدن خایه های انسان هایی نفهم و بی سواد که به لطف پهنای ریش و درازای چادر و بی در و پیکری این مملکت بالاترین رتبه های مدیریتی را اشغال کرده اند و برای اینکه کارهای اداری ات راه بیفتد باید برایشان مثل بز سر تکان بدهی و با لبخند ابلهانه ای چرندیاتی که از حفره ی دهانشان خارج می شود را تایید کنی. خم و راست شدن جلو این همه آدم بی مایه و بی ارزش که وجودشان سرشار از چیزی نیست جز عقده. و حالا سر و کله زدن هر روزه با این جماعت از من هم مانند اینها بیماری روانی ساخته و وجودم را چنان پر از نفرت کرده که اگر ذره ذره خالی اش نکنم منفجر می شوم.

من از این مملکت متنفرم. از این مردم متنفرم. از این فرهنگ غنی و این ادبیات غنی متنفرم. از این دین و مذهب متنفرم. از این رسم های چند هزار ساله و جشن ها و عزاداری های پوچ و مسخره متنفرم. از اس ام اس های تبریک عید فلان و بهمان متنفرم. از دانشگاه متنفرم. از همکلاسی های بی شعورم که کره خر آمدند و الاغ رفتند متنفرم. از حراستی ها متنفرم. از اساتید که همگی بی سواد و عقده ای اند متنفرم. از بالا تا پایین حکومت متنفرم. از دوست هایم متنفرم. از اینترنت و فیس بوک و گوگل متنفرم. از راننده تاکسی ها که احساس می کنند کارشناس مسائل اجتماعی اند و کرایه را سر خود زیاد می کنند متنفرم. از خواننده های بی استعداد و بی هنر ایرانی متنفرم. از طرفداران مشنگ این خواننده ها هم متنفرم. از خارج رفته ها متنفرم. خصوصاً آنهایی که نق نق می کنند و می گویند دلشان برای این گه دانی تنگ شده. از مذهبی ها و آخوندها متنفرم. از ناسیونالیست ها و کسانی که با سماجت احمقانه ای گیر داده اند به تاریخ ان هزارساله متنفرم. از ملی گراها و پان ترک ها و نژادپرست ها متنفرم. از کسانی که پی ام سی و فارسی وان نگاه می کنند متنفرم. از همجنسگراها که دنیا برایشان به زیر شکم محدود می شود متنفرم. خصوصاً آنها که همجنسگرایی شان را انگار که رازی شرم آور باشد از همه پنهان می کنند. از دگرجنسگراها که این قدر بیشعور و نفهمند متنفرم. از دوجنسگراها هم متنفرم. از بچه درس خوان هایی که این ترم شاگرد اول می شوند و ترم بعد تمام درس هایی که خوانده اند را فراموش می کنند متنفرم. از سیستم آموزشی بی منطق این مملکت متنفرم. از سیستم مدیریتی این مملکت و کاغذبازی های ابلهانه اش متنفرم. از اقتصاد مریض و فاسد این مملکت که این همه گدا تحویل جامعه داده متنفرم. از کمونیست های ایرانی که گوز هم بارشان نیست ولی گوز گوز بسیار می کنند متنفرم. از سیستم بهداشت درمان این مملکت متنفرم. متنفرم. از سر تا پای این مملکت متنفرم.

من نمی فهمم آدمی را که از این کشور رفته و در یکی از دانشگاه های خوب امریکا مشغول تحصیل است ولی هر بار که به فیس بوک می آید برای مام میهن و خیابان ولیعصر و دربند و مزه ی فسنجان مادرش آه و ناله می کند. دلتنگی و غربت احساس هایی شیک و لوس هستند که به من نیامده اند و مخصوص همین از ما بهتران و دوستانش هستند که بیایند زیر همچین نوشته ای کامنت های سوزناکی بگذراند در رثای خاک پاک وطن و اینکه سربازی دیگر آن قدر که فکر می کردیم به نظرمان ترسناک نمی رسد یا آن چیزهایی که آن زمان برایمان مهم به نظر می رسید حالا دیگر چندان برایمان مهم نیست. آزادی مهم نیست؟ ارزشمند بودن به عنوان یک انسان مهم نیست؟ من این کلمات را می بینم و می خوانم ولی نمی فهمم. چیزی که من می فهمم این است که در این مملکت هر کسی برای من یک دشمن بالقوه است. هر کسی ممکن است جاسوس باشد. هر کسی ممکن است اطلاعاتی یا حراستی باشد. حتی بهترین دوستت. حتی کسی که شب ها با او هم آغوش می شوی. زندگی در این مملکت تنها یک چیز به من آموخته و آن پارانویاست. آیا کسی دارد دنبالم می کند؟ آیا تلفنم شنود می شود؟ آیا مسنجرم یا ایمیلم کنترل می شود؟ آیا همسایه ام من را زیر نظر گرفته؟ جلو هیچ کس نمی شود راحت باشی. نمی شود خودت باشی. نمی شود حرف دلت را بزنی. دائم باید نقش بازی کنی. نقاب به چهره بزنی. ادای کسی را در بیاری که نیستی و حرف هایت را نگفته قورت بدهی. چون حرف های ساده ای مثل «من به فلان چیز اعتقاد ندارم» یا «فلان اعتقاد به نظر من احمقانه است» اینجا می تواند زندگی ات را به باد بدهد یا سرت را بالای دار بفرستد. با رعایت تمام این موارد باز هم باید هر چند وقت یکبار دست بوس وحشی های حراستی بروی و برایشان توضیح بدهی که چرا فلان پیراهن را پوشیده ای و چرا انگشتر دست کرده ای یا چرا شلوارت فلان مدلی بوده است! بدیهی ترین و ابتدایی ترین حقوق در اینجا نیاز به اثبات دارند. سر خیابان ها گشت های ارشاد و امنیت اخلاقی و کس شعرهایی از این دست ایستاده اند و مردم را فله ای و بی حساب کتاب می گیرند و می برند و برایشان پرونده می سازند. اینجا گرفتن دست کسی که دوستش داری جرم است. جرمی که اگر مرتکب شوی دستت به هیچ مرجعی برای دادخواهی بند نیست.

برای تکمیل شدن این کلکسیون بگذارید یک خاطره هم برایتان تعریف کنم. یک شب در خیابان مشغول قدم زدن بودم که دیدم ماشینی وسط خیابان ایستاده و یک عده ریشو مشغول قرار دادن یک پسر جوان در صندوق عقب ماشین هستند. جوان هم فقط با هراس به آنها نگاه می کرد و صدایش در نمی آمد. او را مانند یک چمدان در صندوق عقب انداختند، درش را بستند و ماشین را روشن کردند و رفتند. به همین سادگی! مردم اصلاً به روی خودشان هم نمی آوردند که اتفاقی افتاده یا در حال افتادن است. کسی نمی دانست آن پسر اصلاً چه کاره بود یا چه کرده بود یا آن ریشوها که بودند و چه کاره بودند. هر کسی سرش را چرخاند و راه خودش را گرفت و رفت. نه اعتراضی، نه سوالی، نه چیزی. زندگی در این مملکت انسان ها را توسری خور و بی تفاوت بار آورده، طوری که هر توهین و تعرضی را به جان می خرند و صدایشان هم در نمی آید.

من می خواهم جایی زندگی کنم که برای انسان به صرف انسان بودنش ارزش قائل باشند. جایی که حتی یک قاتل زنجیره ای را هم یک عده لباس شخصی توی صندوق عقب مچاله نکنند. چه برسد به یک جوان قرتی بی آزار. من کشوری را می خواهم که بشود داخلش با خیال راحت نفس کشید. جایی که مجبور نباشم اعتقاداتم را تعدیل یا سانسور کنم. جایی که پیش پا افتاده ترین و بدیهی ترین مسائل زندگی مانند گرایش جنسی پتانسیل دستاویز شدن برای نابود کردن تمام زندگی ام را نداشته باشند. چرا من باید در هراس بیست و چهار ساعته از لو رفتن گرایشی باشم که برایم از طبیعی ترین چیزهاست و همان قدر برایم عادی و ضروری است که نفس کشیدن یا غذا خوردن، و چرا باید از شنود شدن تلفنم یا اینترنتم بترسم، و چرا باید همجنسگرایی من تهدیدی برای اخراجم از دانشگاه یا شغل یا فرستادنم به قتلگاه باشد؟ آخر اینکه من سکس می کنم یا نه چه ربطی به دیگران دارد؟! من مسئله ای به این بدیهی را برای بازجوی بی سواد نفهمی که پس فردا ممکن است در یک اتاقک تاریک محتویات مکالماتم یا لاگ اینترنتم را جلویم بیندازد چطور شرح بدهم؟

اینجا اگر خانه ی من است، پس من در خانه ام احساس غربت می کنم. من نمی فهمم چطور می شود دلتنگ این کشور شد. کسی که در ینگه ی دنیا نشسته و مختار است هر کاری بخواهد بکند و پولش اگر از پارو بالا نرود از بیل دیگر بالا می رود دردش چیست که من نمی فهمم؟ خواهش می کنم برایم توضیح بدهید چون هر چه بیشتر به این موضوع فکر می کنم کمتر درک می کنم و کله ام داغ کرده و در شرف انفجار است. هر روز که بیشتر در این مملکت می مانم، سلامت روانی ام بیشتر در خطر است. می خواهم از این کشور دیوانه پرور بروم و دیگر نه اسمش را بشنوم و نه شکم سیرهای بچه ننه ای را ببینم که در آزادی و ناز و نعمت نشسته اند و نمی دانند با زندگی جدیدشان چه کار کنند و در عوض برای خیابان ولیعصر که اسمش هم من را به تهوع می اندازد مرثیه می نویسند. می خواهم بروم و فراموش کنم این کشور جهنمی را و همه ی خاطرات زهرآلود متعفنی که بیست و چند سال تنفس هوای مسمومش نصیبم کرده و لحظه لحظه اش برایم چیزی نبوده جز شکنجه و هل داده شدنم به مرز انفجار. بی صبرانه منتظر افتادن اولین بمب به خاک میهن عزیزم هستم و اگر بدانم با بمباران این مملکت هم چیزی درست نمی شود و سرنوشت من زندگی در همین گه دانی است، خودم با کمال میل زیر اولین بمب می ایستم.

طرحواره ها و همجنسگرایی


این مطلبی است که در آخرین شماره ی ماهنامه ی خط صلح منتشر شده آن هم تحت عنوان غریب و بی ربط «طرحواره ها و ناموس پرستی»! لذت ببرید.

یکی از ترفندهای مغز انسان برای ایجاد ارتباط با محیط خارج، تبدیل دریافت های ادراکی ما از اطرافمان به صورتی ساده شده است. این ادراکات پس از بازسازی شدن در ذهن ما، لزوماً بازتاب دهنده ی ماهیت یا ساختار واقعی محرک خارجی مزبور نخواهند بود، بلکه تنها وسیله ای اند برای جمع آوری اطلاعات از محیط پیرامون، طبقه بندی و درک آن. این ساختارهای ساده شده از محیط خارج را اصطلاحاً «طرحواره» می نامند. طرحواره عبارت است از دانسته های ما درباره ی جهانی که در آن زندگی می کنیم، یا به عبارت دیگر، طرحواره ها همان دیدگاه ما نسبت به اشخاص، اشیاء و موقعیت ها هستند.

هنگامی که انسان در موقعیتی بی سابقه قرار می گیرد یا شیء جدیدی می بیند، همین طرحواره ها هستند که به کمکش می شتابند تا به او برای انتخاب عکس العمل درست یاری برسانند. مغز، موقعیت های جدید را با هر طرحواره ای که از قبل تهیه کرده و به آن شبیه تر می داند، همسان می انگارد و این کار باعث می شود دیگر نیازی به درک تمام جزییات موقعیت جدید نباشیم.

همان طور که گفتیم این طرحواره ها درباره ی اشخاص نیز موضوعیت دارند. آوردن کلمات «یهودی»، «هندی»، «افسرده»، یا «وکیل» هر کدام بلافاصله تصویری از پیش تعیین شده در ذهن ما ایجاد می کنند. ما به طور ناخودآگاه انتظار داریم کسی که «وکیل» است شخصی خوش پوش و خوش برخورد و رسمی باشد و در مکالماتش از کلمات فاخری استفاده کند. این انتظارات و تصویرهای ذهنی همان طرحواره هایی هستند که به تصورات قالبی مشهورترند.

این که ژاپنی ها سخت کوشند، یهودی ها خسیسند، زن های بلوند احمقند و… مثال هایی از تصورات قالبی اند. به طور کلی تصورات قالبی با زدودن تفاوت های درون گروهی و همسان فرض کردن اعضای یک گروه بنا بر خصوصیت بارزی که دارند (یهودیت، رنگ مو، ملیت، و…) به ما در گنجاندن اشخاصی متفاوت در یک چهارچوب مشخص و درک آنها کمک می کنند. ولی نکته اینجاست که این تصورات، به درک ما از محیط جهت می دهند و بنابراین ما را از شناخت واقع گرایانه ی دنیای خارج باز می دارند. رفتار و عکس العمل های ما در برابر کنش های خارجی (که این بار انسان هایی مانند ما هستند که در چهارچوبی از نوع تصورات قالبی گنجانده شده اند) مستقیماً مربوط به حافظه و دانش ما از این کنش ها مربوط می شوند، بنابراین همین امر به قضاوت های نادرست و ناعادلانه درباره ی دیگر اعضای جامعه می انجامد.

همجنسگرایان و تصورات قالبی

همجنسگرایان یکی از دسته های فراگیر در جامعه هستند که بنا به وجود صفتی خاص یعنی گرایش جنسی خود، طرحواره ها و تصورات قالبی خاصی را در مخاطب ایجاد می کنند. در ایران، به علت بایکوت هر گونه اشاره به مسایل جنسی در رسانه ها، همجنسگرایی نیز به دیگر موضوعات ممنوعه ی جنسی پیوسته ولی این ممنوعیت نیز حریف طرحواره ها نمی شود. بین عموم مردم ایران، تصویر ذهنی از یک مرد همجنسگرا، تصویر مردیست که علاقه به حرکات و رفتارهای زنانه و در یک کلام، «زن بودن» دارد. عده ای دیگر نیز ممکن است به علت عقاید مذهبی تصور قالبی شان شامل شخصی منحرف و بالهوس، یا شخصی بیمار و مشکل دار باشد. بحث درباره ی ماهیت تصورات قالبی در اذهان ایرانیان کمی مشکل است چون مطالعاتی در این زمینه انجام نشده است.

از آن طرف، در دیار آزادی و لیبرالیسم نیز تصورات قالبی با تمام قدرت بر رسانه ها چنبره زده اند. مرد همجنسگرای کلیشه ای در غرب، مردیست که حرکات و گشتارهای زنانه از خود نشان می دهد و به اصطلاح، حالت زنانه دارد. از کلمات متعدد و رنگارنگ استفاده می کند. شاد و سرزنده و در مسائل جنسی بی بند و بار است. علاقمند به نمایش های موزیکال و رقص روی یخ است. اهل مد است و از آخرین کارهای مشهورترین طراحان مد خبر دارد. بزرگترین معضل زندگی اش این است که موهایش خراب شود. عاشق موسیقی بندتنبانی پاپ است و اسطوره هایش شر، باربارا استریسند، مدونا و لیدی گاگا هستند. سطحی نگر و بی خیال است. به فوتبال یا فعالیت هایی که به زعم جامعه «مردانه» محسوب می شوند علاقه ای ندارد. در کل دلقکی است که بودن در کنارش نشاط آور و جالب است ولی زیر این پوسته ی شاد اصولاً چیز خاصی نیست و نه از تفکر خبری است نه از عمق و شخصیت.

همان طور که می بینید تصور قالبی یک مرد همجنسگرا در غرب خیلی گسترده تر از کلیشه های ایرانی است و این احتمالاً دلیلی ندارد جز اینکه همجنسگرایی در غرب چندین دهه است که از زیرزمین به سطح جامعه آمده و ابراز وجود کرده و به همین دلیل جامعه نیز فرصت بیشتری برای کلیشه سازی برای این اقلیت داشته است.

همین گونه تصورات قالبی نیز درمورد همجنسگرایان زن در جامعه دیده می شود. تصویر کلیشه ای یک لزبین از دید یک مرد ممکن است به دو صورت نمود داشته باشد که به طور غریبی با هم ناهمخوانند: اول: زنی سکسی و لوند و فاحشه. این تصویر محصول تماشای فیلم های پورنی است که مخاطبش همان مردان دگرجنسگرایند، و دوم: زنی مردنما با سر کچل، ابروهای کلفت، صدای خشن، و در کل ظاهر مردانه.

اگر بخواهیم موارد موجود در تصورات کلیشه ای مربوط به همجنسگرایان را بیشتر بشکافیم به تصور قالبی عمیق تری می رسیم که بنیان طرحواره های مربوط به همجنسگرایان را شکل می دهد و آن چیزی نیست جز کلیشه ی «مردانگی» و «زنانگی». جامعه، با ناز و عشوه حرف زدن را صفتی زنانه می داند. پاتیناژ، نمایش های موزیکال، و رقص پا از دیگر مواردی هستند که کلیشه های اجتماعی یا همان «عرف»، آنها را «زنانه» تعریف می کند. همین کلیشه های اجتماعی هستند که ورزش هایی مثل «فوتبال» را اصولاً «مردانه» می دانند. این تعاریف سفت و سخت از «زنانه» و «مردانه»، از ابتدای زندگی ما از سمت والدین، مدرسه، دوستان، جامعه و رسانه ها در گوش ما خوانده می شوند و اینگونه است که از مردها انتظار می رود رفتاری «مردانه» نشان بدهند و فی المثل از انجام رقص پا خودداری کنند، حتی اگر در این هنر استعداد شگرفی داشته باشند.

از آنجا که همجنسگرایی اصولاً نوعی دهان کجی به سیستم تقسیم بندی دودویی «زنانه»-«مردانه» محسوب می شود و اساسی ترین کلیشه ی جنسیتی یعنی فاعل بودن همیشگی مرد و مفعول بودن همیشگی زن را پس زده است، پس اعضای جامعه برای درک این ناهمخوانی، بلافاصله همجنسگراها را در چهارچوب قالبی تازه ای قرار می دهند: همجنسگرایان مذکر، مردانی هستند که از نظر رفتاری مونثند. بنابراین قاعدتاً به فعالیت های زنانه علاقمند خواهند بود (سریال های خانوادگی تلویزیونی، رقص پا، نمایش موزیکال) و به فعالیت های «مردانه» (فوتبال) علاقه ی زیادی نشان نخواهند داد. اینگونه است که قضاوت های مشکل ساز و غلط گریبان اقلیت ها را می گیرد: اگر کسی همجنسگراست لابد حتماً لیدی گاگا دوست دارد و اگر مردی رقص پا می کند لابد حتماً همجنسگراست.

این کلیشه ها مستقیماً به مصداق های «زنانگی» و «مردانگی» در همان جامعه مرتبطند. به عنوان مثال، در جامعه ی ما رقص پا یا نمایش های موزیکال به هیچ عنوان یک سرگرمی «زنانه» محسوب نمی شوند و چه بسا به علت محدودیت های ایجاد شده توسط حکومت در زمینه ی هنر، خیلی از مردها به این موارد علاقه نشان دهند. این خود گواه دیگریست که تعریف های ما از زن و مرد و زنانه و مردانه تا چه حد فاقد اصالت و عینیت اند و تصورات قالبی تا چه حد می توانند سبب قضاوت های اشتباه در ما شوند.

مواضع ممکن در برابر تصورات قالبی

با تمام این توضیحات، مشخص است که تصور خواهید کرد اولین واکنش همجنسگرایان به این تصورات قالبی باید مخالفت با آنها و کنار زدن آنها باشد. کلیشه ها باعث می شوند جامعه یک همجنسگرا را به صرف همجنسگرا بودنش شامل خصایلی بداند که ممکن است زمین تا آسمان با شخصیت اصلی او تضاد داشته باشند. این پیش قضاوت ها سبب می شوند حتی در یک جامعه ی آزاد هم اشخاص همجنسگرا از برون آیی (اعلام همجنسگرایی خود به خانواده، دوستان و دیگران) خودداری کنند، چون در جامعه ای که تصورات قالبی بر آن غالبند، همجنسگرایی تنها یک گرایش جنسی ساده نیست، بلکه ملغمه ای است از خصوصیات مختلف بی ربط که از قبل درباره ی تمام جنبه های زندگی فردی و اجتماعی شخص قضاوت کرده: از طرز لباس پوشیدن گرفته تا حرف زدن و سلیقه ی موسیقی. پس هر کس که اعلام همجنسگرایی کند چه بخواهد و چه نخواهد برچسب این کلیشه ها رویش خواهد ماند.

چنین پیش قضاوت های جاهلانه ای نه تنها باعث زیر سوال بردن فردیت اعضای یک اقلیت می شود (همجنسگراها بی بند و بارند و از برقراری رابطه ی پایدار عاجزند) بلکه در مواردی نیز با نفوذ به مراجع قانون گذار حقوق اولیه ی این قشر را زیر سوال می برند (رابطه ی همجنسگراها «واقعی» نیست پس آنها نباید اجازه ی ازدواج/بچه دار شدن داشته باشند)

اینگونه بود که خیلی از همجنسگراها و فعالان حقوق همجنسگرایان به مبارزه با این تصورات قالبی پرداختند و به شخصیت های کلیشه ای همجنسگرا در تلویزیون و سینما ایراد گرفتند تا به مرور زمان این کلیشه ها شکسته شوند. با این حال افراد دیگری نیز هستند که چنین رویکردی را درست نمی دانند. این اشخاص که گاهاً خود همجنسگرایانی هستند که در چهارچوب این تصورات قالبی می گنجند، معتقدند نتیجه ی اصرار بر شکستن تصورات قالبی و این تاکید که مردهای همجنسگرا نیز گشتارهای «مردانه» از خود نشان می دهند همان بازگشت به تعریف های کلیشه ای از «زنانه» و «مردانه» است و اینکه مردهای همجنسگرا نیز به اصطلاح «مرد» هستند در حالی که این خود تعریف «مردانگی» است که زیر سوال است. چرا همجنسگرایان باید برای کسب احترام از جامعه خود را زیر بیرق «ما هم مثل شما هستیم» ببرند، در حالی که شعار اصلی آنان باید این باشد که «همه با هم متفاوتند». جامعه ی همجنسگرایان شامل تیپ های متنوعی می شود که شامل «مردهای کلیشه ای»، «همجنسگراهای کلیشه ای»، «مردهای خانواده»، سادومازوخیست ها و فتیش های مختلف می گردد و اگر قرار است شکستن کلیشه ای در کار باشد باید بر این تکثر تاکید شود، نه بازگشت به تعاریف سنتی جامعه ی هترونورماتیو از مرد و زن.

در نهایت، نباید هرگز فراموش کنیم که تصورات ما از اشخاص و کلاً جهان، واقعیت محض نیستند و تنها کاریکاتور بازیافت شده ای از محیط پیرامونند. با در نظر داشتن این نکته، می توانیم دیدگاه های خود به دنیا را اصطلاح کرده و طرحواره هایمان را همواره به روز کنیم. کنار گذاشتن کلیشه ها در مناسبات اجتماعی کاریست بینهایت دشوار و ناممکن، ولی همین که سعی کنیم دیگران را بر اساس جنس، سنخ و گرایششان در چهارچوب تنگ ذهنی خود نگنجانیم و با انبوهی از عقاید سفت و سخت دینی و عرفی به آنها حمله ور نشویم، کافی است.

شیث رضایی و توهمات جامعه ی مقعدگرا


تا به حال هر وقت اخلاق گندی از دولتمردان مملکتم یا هموطن هایم می دیدم و داخل وبلاگ یا جلو دیگران مشغول غر زدن بودم، از ضمیر «ما» استفاده می کردم: ما زن ستیزیم. ما متعصبیم. ما بی شعوریم. ما تماشاچیان اعدامیم. ما بی فرهنگیم. ما بی هنریم. ما. ما. ما. آدم چند بار باید خودش را در قالب این جور انتقادها با بقیه جمع بزند تا بالاخره حالی اش بشود که جزیی از «آنها» حساب نمی شود؟

من جزو آنها نیستم. من و شما «ما» نیستیم. من و شما یکی نیستیم. اگر خوشتان می آید خیال کنید این هم یک جور خودبرتربینی است. ولی نیست. این یک حقیقت است. من هیچ ربطی به شما ندارم. من فرهنگ شما را هضم نمی کنم. اولویت های شما را نمی فهمم. منطقتان را درک نمی کنم. چرا خودم را با شما جمع بزنم؟

همین جا هم می خواهم از شیث رضایی و محمد نصرتی عزیز (که تا قبل از امروز اصلاً نمی دانستم کی هستند) تشکر کنم که این زنگ بیدارباش را با یک انگشت ناقابل و یک جفت کپل برای بنده به صدا در آوردند. اگر فکر می کنید بزرگترین رسوایی اخلاقی ما اختلاس یا دروغ یا خیانت یا جنایت است خیلی ساده لوحید. اختلاس کننده مان در بهترین کشور دنیا مشغول عشق و حال است و بزرگترین دروغگوی مملکتمان رییس جمهور شده و خیانت هم به صورت کاملاً رسمی و واضح در قانون آمده و به آقایان اجازه می دهد همسر دوم یا سوم یا چهارم یا صیغه یا متعه یا هر کوفت دیگری که اسمش است اختیار کنند. فقر و بی سوادی و شلاق خوردن دانشجوها که برای شما ایرانیان معضل نیست. تفریح است. می نشینید پای این خبرها و تخمه می شکنید و لذت می برید. اگر داخل روزنامه ها یکی دو فقره قتل ناموسی و اسیدپاشی یا اعدام نباشد که شبتان روز نمی شود. خب در این مملکت که هفتاد میلیون مریض روانی کنار هم می لولند و مصیبت می خورند و فاجعه قی می کنند مسلم است که بزرگترین رسوایی اخلاقی می شود آن انگشتی که ناخواسته در ماتحت شیث رضایی فرو رفته.

گفتم ناخواسته چون آن صحنه که ده ها بار برای بنده توسط دوستان به نمایش در آمد همچنان برایم سوال برانگیز است و سوال ایجاد شده هم چیزی نیست جز این که «خب که چی؟» و پرسیدن همانا و دیدن چهره های  بهت زده ی دوستان همان، و چنان آدم را نگاه می کنند که انگار مریخی هستی یا روی کله ات شاخ سبز شده و از خود می پرسند که این بشر (یعنی من) چطور عمق اهمیت این موضوع یعنی کونی که انگشت شده را نمی فهمد و بعد که صادقانه می گویی «خب اهمیتش را برایم توضیح بدهید» باز زبانشان قاصر است از توضیح عظمت اولین اصل ارزشی جامعه ی هترونورماتیو، یعنی پلمپ ماندن درِ عقب آقایان که آکبند ماندنش مایه ی سرفرازی و افتخار و انگشت خوردنش مایه ی شرم و انزجار است. و من همچنان آن «صحنه» را از نو تماشا می کنم و جای خمپاره ای که بنیان هستی را به لرزه در آورده، فقط دستی می بینم که چند دهم ثانیه و آن هم ناخواسته سمت باسنی می رود. ولی در جامعه ای که دولتمردانش در آرم یک روزنامه عکس زن رقاص پیدا می کنند، عقده های جنسی و امراض روانی چنان واگیر است که مردم عامی هم به آنها دچارند و درباره ی یک دست و یک جفت کپل خیالپردازی های اینچنینی می کنند.

از قضا انگار دیشب در برنامه ی نود هم یک ساعت سر انگشتی که به کونی اندر شد بحث شده ولی متاسفانه من آن برنامه را ندیدم و کاش می دیدم تا می فهمیدم که صحبت بر سر یک توهم که ساخته ی ذهن های جنسیت زده ی ایرانی جماعت است چطور یک ساعت طول کشیده و برنامه ی نودی که این همه ایرانی تماشایش می کنند و عادل فردوسی پوری که جوانان این قدر سنگش را به سینه می زنند در آن یک ساعت چه چیزی را کنکاش کرده است. من فقط در این حد می دانم که اگر عادل فردوسی پور در آن یک ساعت مشغول قاه قاه ریسه رفتن از کوهی که اینها از کاه ساخته اند نبوده، و فی المثل آن یک ساعت را به نکوهش عمل «غیر اخلاقی» بازیکنان یا عذرخواهی از اشاعه ی منکر؟ گذرانده باشد، او هم گاوی است مانند خودتان و خیال نکنید شیر پاستوریزه از پستان هایش در می آید.

اهمیت انگشت نصرتی و ماتحت رضایی و سر و صدایی که بر پا شده در چیست؟ به طور خلاصه، جامعه ی ما جامعه ایست که تمام ارزش هایش را حول محور «کیر» و «مقعد» علم کرده: کیر نماد مردانگی و تمام خصایلی است که مقدس هستند و هنجارهای جامعه را تعریف می کنند، و مقعد همان پاشنه ی آشیلی است که حتی لمس یک انگشت می تواند تمام مواهبی که صاحب کیر از آن برخوردار می شود را نقش بر آب کند و از «مرد» (ارزش) یک «نامرد» (ضد ارزش) بسازد. بنابراین مقعد نه تنها سوراخی برای دفع مدفوع یا لذت جنسی، که سنگریست برای دفاع از «مردانگی». انگشت محمد نصرتی که ندانسته روانه ی ماتحت شیث رضایی شد نه بیانگر یک شوخی، که خمپاره ای بود که چهارستون تمامی ساختار ارزشی و اخلاقی این مملکت را به هم ریخت. در واقع نصرتی انگشتش را نه تنها در مقعد رضایی، که در مقعد جامعه ای فرو کرد که اساس فرهنگی اش را تعریفی از مردانگی، زنانگی، فاعلیت و مفعولیت می سازد که مانند قوانین ریاضی تغییر ناپذیرند و در چنان بعد وسیعی مورد مقبولیتند که مرد و زن و همجنسگرا و دگرجنسگرا و آخوند و خان و رعیت و دانشجو و دکتر و عمله آن را با دل و جان پذیرفته اند. کافی است نگاهی به کامنت هایی که حضرات روشنفکر و فرزندان عصر اینترنت و انفجار اطلاعات زیر عکس های «آن صحنه» گذاشته اند بیندازید تا حساب کار دستتان بیاید: «خجالتم خوب چیزیه» «بعد اسم باشگاهشونم گذاشتن «فرهنگی»!» «همون دو زار آبروی فوتبالمونم رفت» و صد البته جوک های بسیار بسیار مفرحی که با چاشنی هموفوبیا درباره ی رضایی و نصرتی ساخته شده اند و قبل از این هم در جامعه مانند نقل و نبات رواج داشتند. این کامنت ها را از حوزه ی علمیه ی قم نگذاشته اند. همان کسانی گذاشته اند که همکلاسی و همکار و همخانواده ی ما هستند. کامنت هایی پرشور و سوزناک که در آن زن و مرد در عزای آبروی از دست رفته مدیحه سرایی می کنند، چون در واقع محوریت کیر و هترونورماتیویتی است که از این حرکت دچار شوک مغزی شده، و کیرمحوری و مردسالاری نه تنها بین مردان که اتفاقاً نزد زن ها هواداران متعصب و پر و پا قرص خودش را دارد، چون مغز کیرمحور محصول یک فرهنگ است و وقتی فرهنگی بر پایه ی سنت های مردسالارانه ی پارینه سنگی بنا شده باشد و آموزه های مسمومش از کودکی با صدا و سیمای ضرغامی با مغز تک تک اعضای جامعه عجین شود، دیگر همه را دچار می کند و فرقی بین مرد و زن و گی و استریت قائل نمی شود. در این کیرمحوری فرهنگی همه شریکند.

خب من ریدم به آن آبرویی که در کون شیث رضایی قایم شده و با یک انگشت چشمش کور می شود. بگذارید بریزد این آبرو شاید بالاخره توانستیم مثل انسان، آزاد و محترم و با آرامش زندگی کنیم. واقعاً درست گفته اند که خلایق هر چه لایق. این دولت و این حکومت لیاقت شما مردم است چون در مغز تک تک شما یک جمهوری اسلامی چنبره زده و اگر فناتیک های مسلمان جایی کوتاه بیایند این شمایید که جایشان را در طرفه العینی پر می کنید. من را با شما مریض های روانی کاری نیست. من ایرانی نیستم.

تختهای خوابگاه دوطبقه اند


ساعت 3 یا 4 صبح است. نمی دانم، چون اینجا ساعتی نیست. حتی موبایلم هم باتری تمام کرده و خوابیده است. اما من بیدارم. در اتاقی در خوابگاه نشسته ام و از زور خواب دارم می میرم، اما چشم هایم را باز نگه داشته ام و تو مشغول مردنت بودی را ورق می زنم. کتاب مال من نیست، ولی اتاق مال صاحب کتاب است. همین یک دقیقه پیش بود که در راهروهای دراز خوابگاه از زور خواب سلانه سلانه مشغول قدم زدن بودم. برای خوابگاه نیمه خالی که زیر نور لرزان مهتابی هایش من را با نگاهی توخالی ولی اخم آلود می پایید ادا در می آوردم، که دری نیمه باز دیدم و اتاقی روشن که پسری دوست داشتنی داخلش نشسته و دارد «چای» درست می کند. ساعت 3 یا 4 صبح. یک لبخند و یک دعوت به چای کافی بود که من اختیارم را از دست بدهم و داخل بروم و روی تختش بنشینم و تو مشغول مردنت بودی را ورق بزنم. سمت راست: شعر. سمت چپ: عکس. و من به این فکر می کنم که در این اوج خستگی مغزم از چپ و راست در حال ارضا شدن است و چقدر دلم می خواهد همین طور به پشت دراز بکشم و سرم را زیر سایه ی تخت بالایی ببرم و و چقدر خوب می شد که صاحب اتاق قوری اش را ول می کرد و از بین پاهایم بالا می آمد، با بازوهای کاملاً باز روی تخت خم می شد، دست هایش را دور گردنم حلقه می کرد، میان تنه اش را به میان تنه ام می چسباند و لب هایم را با حرص می مکید. مغزم با اینکه از خستگی در حال متلاشی شدن است اما در آخرین لحظات هم دست از بصری کردن فرمان هایش برنمی دارد. من ولی همچنان نشسته ام، تو مشغول مردنت بودی را ورق می زنم، آنا آخماتووا می خوانم، صاحب اتاق قوری اش را هم می زند، و هیچ کداممان به دستورات تصویری مغزم عمل نمی کنیم. صاحب اتاق قوری را برای چای ریختن بلند می کند که می گویم «برای من نریز.» می پرسد «چرا؟» می گویم «زیاد اهل چای نیستم.» و راستش را هم می گویم. به این فکر نمی کنم که الان در جواب سوالش که اگر اهل چای نیستم پس چرا داخل آمدم چه بگویم. ولی چیزی نمی پرسد و فقط لبخند کمرنگی می زند. تو مشغول مردنت بودی ناگهان تکانی می خورد و از میانه های آخماتووا، به صفحه ی دیگری پرت می شود. سمت چپ، پرتره ی سیاه و سفیدی از پسری می بینم جوان و زیبا. بلوند و خسته، که به دیواری تکیه داده و با نگاهی خالی به نقطه ی موهومی خیره شده.

نام: فلانی، عکس از آقای فلان. سال هزار و هشتصد و چند.

و من به این فکر می کنم که این چهره ی جوان زیبا، چی چی ایلوویچ چی چی اف، ده ها و شاید صد سال است که مرده و استخوان هایش خرد شده و زیر خروارها خاک مدفون است و هیچ کس، هیچ کس در سراسر دنیا نیست که او را به خاطر بیاورد، بداند صدایش چطور بود، لبخندش چه شکلی بود، یا چه نویسنده ای را دوست داشت. ولی فقط و فقط یک لحظه از عمرش را به دیواری تکیه داد و یک نفر خستگی و ملالت چهره اش را روی تکه ای فیلم عکاسی سنجاق کرد و همین کافی بود که پسری صدها کیلومتر و صدها سال دورتر از او، این پرتره را ساعت 3 یا 4 صبح، کنار یک غریبه و در خوابگاهی نیمه خالی و اخم آلود ببیند، انگشت هایش را روی صورت کاغذی او بکشد و با خود بگوید کاش بوسیدن لب های زیبای این پسر روس قرن هیجدهمی ممکن بود.

اندر مصائب گودریدن


این روزها و قبل از این روزها و خیلی قبل تر از این روزها و به احتمال زیاد حالا حالاها بعد از این روزها، هر که داخل گودر یا گوپلاس یا فیس بوک یا الخش لاگین می کند، موجی از اخبار را می بیند که دوستان و دیگران همخوان کرده اند. از این قبیل که فلان نویسنده را جدیداً زندان انداخته اند و فلان دانشجو اخراج شده و فلان خبرنگار اعتصاب غذا کرده و فلانی خودکشی کرده و دوست دخترش هم جدیداً به پیروی از دوست پسرش خودکشی کرده و ای وای، والدین دختر مزبور بیانیه داده اند که دختر ما دوست دختر کسی نبوده چون دختر باحیا و باتربیتی بوده و خودکشی اش هم همین طوری دور همی بوده و فلان کودک کودک آزاری شده و فلان کس انقدر میلیارد تومان پول بالا کشیده و فلانی به جرم لواط یا زنا یا تجاوز یا فحشا یا هر چیز دیگری اعدام شده و اعدامی هایمان تا الان شدند… بگذارید بشمرم… و الی آخر. بعد شما که رفته اید داخل فیس بوک که با فک و فامیلی که صد سال یکبار نمی بینید گپ بزنید یا رفته اید گوپلاس برای دختر-پسربازی یا رفته اید گودر برای دیدن جدیدترین پست های 9gag که کمی بخندید و دلتان وا بشود، می بینید ای دل غافل. بنی آدم همه در حرکتی هماهنگ و همصدا مشغول همخوان کردن اخبار تلخ تر از زهرمار مملکت و کمک به گردش آزاد اطلاعات و آگاهی رسانی به قشر ناآگاه و تبدیل شدن به میکروخبرنگار موبایل بدست در خیابان هستند و شما هم در رودربایستی گیر می کنید که ای بابا، نمی شود که همه جزیی از جریان سیلاب وار اطلاعات باشند و بنده مثل پخمه ها بنشینم برای خودم گودربازی کنم؟ اصلاً وظیفه ی من به عنوان یک ایرانی ایجاب می کند که سه نقطه. (جای خالی را با خزعبلات دلخواه پر کنید)

اینگونه است که فی المثل تا یک نفر خودش را خودکشی می کند احساس می کنید لازم است به عنوان یک وبلاگ نویس فرهیخته ی باوجدان که بوق نیست و آن وسط مسط های جریان آزاد اطلاعات مشغول شنای قورباغه و کرال سینه است (به تناوب)، کی بورد به دست بگیرید و درباره ی این واقعه ی جانکاه کی بورد فرسایی کنید. یا چپ و راست در گودر هر چه خبر تلخ زهرماری می بینید برای دیگران همخوان کنید، چون هر چه باشد گردش آزاد اطلاعات است و شما هم مهره ای از این زنجیره اید و باید احساس مسئولیت کنید و موضع بگیرید و پشم نباشید و در یک کلام، همخوان کنید. بعد هم خیالتان راحت شود که آخیش، من به وظیفه ی ایرانی اسلامی شرعی اجتماعی سیاسی فرهنگی هنری خودم عمل کردم و حالا با وجدان آسوده و خیال راحت می خوابم و انشالله فردا که بیدار شدیم این جریان آزاد اطلاعات گه هایی که مملکت را برداشته خواهد شست و با خود می برد و بعد آزادی و دموکراسی و رفاه و همه ی اینها هُلُپی مملکت را پر می کند.

و البته همه هر شب می خوابیم و صبحش بیدار می شویم و می بینیم نه تنها گهی پاک نشده که انگار سیلاب اطلاعات به فاضلاب شهری هم زده و مقادیر معتنابهی گه های تر و تازه هم با خود وسط معرکه آورده است. طوری که بوی مشمئز کننده اش شامه ی شما را می آزارد و شما هر روز خموده تر و افسرده تر و عصبی تر از دیروز به گودریدن و وبلاگیدن و همخوانیدن و کمک به جریان آزاد اطلاعات ادامه می دهید.

بدین وسیله بنده از همین جا (یعنی پشت کامپیوترم) اعلام می کنم که پیگیری اخبار و همخوان کردن اخبار و عمل به وظایف شهروندی ایرانی اسلامی اجتماعی سیاسی مدنی و غیره هیچ فایده ی خاصی برای بنده نداشته جز خرد و خاکشیر شدن همین چس مثقال اعصاب باقی مانده، چون بنده همین الان هم کاملاً به وضع مملکتم واقفم و می دانم کشورم را گه برداشته و اوضاع بی ریخت است و آزادی نیست و ملت می میرند و آدمیت حرمت ندارد. دیگر احتیاج ندارم هر روز بخوانم فلانی زندانی یا اخراج یا خودکشی شده و بعد برای شما دوستان بهتر از جانم هم همخوانش کنم. لب مطلب همان است که گفتم: مملکت را گه برداشته. تمام شد رفت. حالا اگر ما 24 ساعت روز برای شما نق نق و عرعر نمی زنیم و مطالب شورانگیز سیاسی-اجتماعی نمی نویسیم به خاطر این است که فکر اعصاب خودتان را می کنیم. چون به صورت خودکار و دیفالت در نظر گرفته ایم که شما هم مثل ما آگاهید که مملکت را گه برداشته، و کسی که به این امر آگاه است دیگر چه نیاز به سیلاب آزاد اطلاعات دارد؟! کسی هم که این قدر مشنگ است که تا حالا نفهمیده مملکت چقدر اوضاعش قاراشمیش است، قرار نیست با مطالبی که من همخوان می کنم یا در این وبلاگ کوفتی ام می نویسم انیشتین بشود. حالا یک عده از همین فعالان باوجدان اجتماعی سیاسی و غیره* می آیند اینجا ما را محکوم می کنند به سطحی نگری و فقدان وجدان اجتماعی و بی مسئولیتی و الخ. خب به تخمم.

پانویس:

*-: خصوصاً این عزیزان جنبش سبزی که انتظار دارند تا موسوی یا کروبی می گوزند ما صدایش را در بوق و کرنا کنیم. ولمان کنید بابا جان.