الان بعد چندین سال یک سری به این وبلاگ زدم دیدم در و پنجره ها بسته است و همه جا خاک مرگ نشسته. وبلاگتان را که ببندید و چند سال ولش کنید همین می شود دیگر! آخرین پستم را خواندم و از شدت بار دراماتیک مقداری غلیان احساسات شدم. البته نه در آن حد دراماتیکی که باعث شد 6 سال پیش آن پست را بنویسم. واقعاً که چقدر غلیان احساسات دراماتیک زحمت دارد. آدم زیر این بار سنگین خسته می شود. والا بقرعان. حق داشتم که اینقدر ناله و زنجموره می کردم. ولی الان که چندین و چند سال گذشته و ریش سفید کرده ایم (هاهاها! نخیر ریشمان هنوز سیاه است. مزاح کردیم) به این نتیجه رسیده ایم که زندگی سخت گرفتن ندارد. پروردگار متعال تخم را داده برای دایورت کردن. زندگی زیباست ای زیباپسند. و چیزهای دیگری از این قبیل. خلاصه اینکه این وبلاگ را از حالت خصوصی در آوردم تا ناله ها و غرغرها و زنجموره های چندین سال پیش که مربوط به زمان جوانی و جاهلیتمان می شود را قرائت کنید و لذت ببرید. به هر حال نسل جدید حق دارد از افاضات گذشته ی پیشینیان بهرمند شود. شماها یادتون نمیاد ولی چند سال پیش فلان طور بود و بهمان طور. خب دیگر بس است. اینقدر قضیه را کـــــش ندهیم. بفرمایید این هم از وبلاگ بازگشایی شده.
پانوشت: این پست تنها برای اعلام خارج شدن وبلاگ از حالت مخفی (هایبرنیشن چند ساله!) بود. خیال نکنید از فردا می نشینم برایتان دوباره قصه می نویسم!… البته یک وقت هم دیدید نوشتم. خدا را چه دیدید.
بهاشتراکگذاری این نوشته:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
یادش بخیر بردیا، کله پاککن، جغد دانا…
اون سالها، اون افکار…
چی مونده ازمون؟
شما هم مثل اینکه مقادیری بار دراماتیک همراهتون هست. هر چند دقیقه درش را بردارید و هم بزنید تا سر نرود!
خاک بر سرت که گذاشتی این قلم زیبا برود به درک .توهم خری مث خودمی.منم بیکارستانی داشتم و پر کرده بودم چرندیاتی از قلمی که خداییش کمتر کسی دارد.حالا کجا مینویسی بیام بخوانم گرچه چشام سو نداره ولی ذره بین بدست دربدر جمله هایی خواندنی ام .ایمیلم اونجاس
wlcm bck
دلمون تنگ شده بود بابا..
به امید نوشته های تازه..
البته الان دیگه با وجود تلگرام واینستاگرام و … فکر نکنم کسی وردپرس بخونه..ولی ما الدفشن ها هنوز هم عشقمون وردپرس و بلاگ اسپاته… شایدم یه کانال تو تلگرام راه انداختی .. کسی چی میدونه..
منتظریم بهرحال..
به به همون یار قدیمی. آدم روحیه میگیره شماها رو می بینه. پیر شی الهی.
خیلی خوشحالم که برگشتی. بیخودم ناز نکن. منتظر نوشتههای تازهایم!
ناز چیه ما اهل ناز نیستیم اهل گشادی هستیم :))
Wow…
ذوق زده شدم، بعد از مدت ها تعطیلی
چاکریم
جغد دانا و اینجا که بسته شد شاید تا یک سال میومدم سر میزدم به امید این که چیزی نوشته باشی، نبودی، ننوشتی، کم کم ارتباطم با دنیای وب فارسی همجنسگرا قطع شد،الان اومدم ایمیلمو چک کردم یهو دیدم اینجا رو بازگشایی کردی،غصه دار شدم، آخرین نوشتت مال 6 سال پیشه، شش سال از عمرم تو جهنم اسلام حروم شد و من نفهمیدم، هفته پیش اولین موی سفیدو تو کلم دیدم سریع کندمش، هنوز سی سالم نشده ولی احساس میکنم باختم و باختیم، شیش سال گذشته از اون روزهایی که پر از امید آینده بودم، چی شد؟ مثل یک خواب گذشت، آخرین پستتو اون زمان برای دوستم فوروارد کرده بودم، دوستم رفت آمریکا، الان زن و بچه داره و ماهی یکبار نیم ساعت تو ایمو با هم حرف میزنیم و تمام، لعنت به ایران، لعنت به این شانس تخمی
داداچ شما هم مثل اینکه بار دراماتیکت خیلی زیاده ها! ما اومدیم این همه روضه خوندیم که تخم چپ و زندگی زیباست و الی آخر… بیخیال داداچ نیمه ی پر لیوان رو ببین و از این حرفا
منم هر از چندسالی غبار زمان وبلاگمو می تکونم و البته همچین بفهمی نفهمی همین حس رو دارم.
وبلاگت خوب بودا! حیف که عمر وبلاگ نویسی تموم شده
😛
مرسی لطف داری..صد حیف
به به سلام.شانسی اومدم و پیداتون کردم.موفق باشید.والله بعد پنج شش سال من که همونی بودم که بودم.نه عشقی..نه کاری…نه چیزی…فقط مدرک به مدرک اضافه کردم.من شاهرخ جان هستم.چقدر دلم ازت یه مشورت میخواد جغد دانا برای یه مسئله ای….
نمیدونم جغد دانا هنوزم کار میکنه یا نه.
اریزر هد، تو خودت ژانری بودی در بین بلاگرهای عهد عتیق. هیچوقت یادم نمیره در اون روزهای تخمی یکی از تفریحات زندگیم خوندن کامنت هایی بود که برات می نوشتن. حالا کاری ندارم که بعضی وقتا خودت دراماکویین میشدی و بامزه می نوشتی :دی. جغد دانا رو هم وا کن. خیلی باحال بود.
نمیدونم اصلا منو یادت هست شاهرخ جان گاهی همه تفریح یه بعد از ظهر بود.البته رفتارهام بچه گانه بود و الان بهتر شدم فکر کنم ولی؟چقدر وبلاگت رو دوست داشتم.ای کاش آدرس فیس بوکت رو داشتم.حتما اونجا مطالب زیبایی می نویسی.
نمی دونم این پست رو می خونی یا نه، خود پستت مال یک سال قبله. امشب نیمچه چت نشسته بودم وبلاگ دبیرستانم رو می خوندم که ناخودآگاه پام به این وبلاگ باز شد! آقا من از جهان به خاطر خود هفده ساله م معذرت می خوام.
سلام!
اقا من نمیدونم از کجا باید شروع کنم…
من، توی دوره دبیرستانم وبلاگت رو میخوندم
تقریبا از اولین وبلاگ های فارسی بود که میخوندم که نویسنده یه همجنسگرا بود، اونم انقدررررر باحال و دوست داشتنی!
زندگی میکردیم ما با این وبلاگ لعنتی…
یادمه اون موقع خیلی کم رو و خجالتی بودم
هیچوقت کامنتی نذاشتم یا حرفی نزدم، ولی همیشه دلم میخواست ببینمت
امروز عصر، خونه دوستم بودم که یادت افتادم، با اومدن اسم دیوید لینچ و بعد کله پاک کن!
الان همینجوری گفتم یه سرچ بزنم…پشمام ریخت وقتی این پست رو دیدم!! ;))
خیلی دلم میخواد دوباره شروع کنی به نوشتن
خیلی دلم میخواد دوباره بخونم ازت
امیدوارم شرایطش پیش بیاد برات
:*
کار خوبی کردی باز گشایی کردی